دیالوگ های سریال مختارنامه /
متن کامل دیالوگ های قسمت دوم ( خروس جنگی)

نویسندگان اولیه : حسن میرباقری -  محمد بیرانوند

طراح فیلمنامه و بازنویسی نهایی : سیدمحمد داوود میرباقری
 
تهیه و تنظیم (برگردان از نسخه پخش شده از سیما ) : اسماعیل غلامی حاجی آبادی

 * توضیح : شماره سکانس ها دقیق نیست. صرفا برای خوانایی بیشتر اضافه شده

بازیگران به ترتیب ایفای نقش

فریبرز عرب نیا: مختار

ماهچهره خلیلی : جاریه

نسرین مقانلو: ناریه

رضا رویگری: کیان

گوهر خیراندیش: حنانه

حسین محب اهری : عرب حزرمی

حسن پورشیرازی: بهرام رنگرز

اکبر زنجانپور: سعید بن مسعود ثقفی

مهدی فخیم زاده: عمر بن سعد ابی وقاص

سکانس 1 :

ام ثابت : مرا کفن کن بعد به میدان برو

مختار : مختار به قدر کافی غرامت عشق به ناریه را پرداخته. برو! پاپیچم نشو

جاریه : چه شد ناریه؟

ناریه : تو گه فالگوش ایستاده بودی کلک. شنیدی که. غرامت عشقش را داده. آخ! تف به قبر میتت ناریه! کاش پدر گوربه گور شده من مغضوب پیامبر نبود.

جاریه: چرا نبش قبر می کنی ناریه؟

ناریه: نبش قبر نیست ناریه، دلم خون است. من دختر هرکس به جز ثمرة بن جندب بودم به تیزی چشمانم زبان مختار را می بریدم

جاریه : هنوز هم می توانی

ناریه: نمی شود جاریه. وسوسه های عموجانت کاری تر بوده. می خواهد به میدان برود. خب برود. چرا من پاپیچش شوم و خودم را سبک کنم

جاریه : نه. ظاهرا تو هم بدت نمی آید مختار را در رزمجامه ببینی

ناریه: چراکه نه. مختار در رزمجامه دلرباتر است تا در لباس دهقانی. وقتی ریشش را کوتاه می کند صورتش پر از غرور می شود.

جاریه : ناریه! تو چرا حسود نیستی. رزمجامه مختار رقیب توست. نمی ترسی از هوویی که ممکن است خانه خرابت کند

ناریه: واقعا؟

جاریه : مختار به میدان برود و عربده ای بکشد تنها دل دشمنان حسن را نمی لرزاندو لشکری از دخترکان سیه چشم عرب برایش غش می کنند و می میرند

ناریه: غلط می کنند. چشمان تک تکشان را از کاسه در می آورم.

 

سکانس 2

کیان : در افسانه های ایرانی پهلوانی است به نا رستم دستان که اژدها کش است و دیوان و ددان را مغلوب می کند. تو شبیه رستم شده ای . پهلوان جنگ های محال و فاتح میادین دشوار. من همیشه رستم خیالم را مثل تو می دیدم.

مختار: کیان! من مختارم، شبیه خودم. به گمانم رستم دستانت هم که بیاید نتواند حریف این جماعت مخنث مذبذب شود. اوضاع از آن که فکر می کردم وخیم تر است. دستی که طلا در آغوش می کشد خنجر کین درمشت دارد. این بار معاویه دخترش را با جهزیه ای از طلا بر نیزه کرده. فقط خدا می تواند مجتبی را از شر این مکر حفظ کند.

 

سکانس 3

جارچی : به حکم داور دادار حضرت اجل مختار کمر بسته به پیکار تا بکوبد یاغی و طاغی و خطارکار. نزاع عرب و عجم حیلتی  است آشکار از سوی دشمن مکار.

منافق : سپرها مکی ، تیغ ها هندی ، زره ها داوودی. هرچه از ابهت لشکر شام بشنوید کم شنیده اید. چه جنگجویانی! من تا به حال آدمیزاد به ریخت و قواره آن ها ندیده ام. قدرتی خدا گردن گردن گاو. ران کمر یابو. بازوان بازوان الاغ. چشم ها وغ زده کانه چشم دیو. چشمم به این اجنه ها افتاد در دم اشهدم را خواندم. لب به التماس گشودم فهمیدند عراقی هستم. چشمتان روز بد نبیند مرا از پاچه آویزانم کردند و بکوب که می کوبی.

یکی از مردم : از کجا فهمیدند عراقی هستی؟

منافق : از کجا؟ از ته لهجه ام. عین و غین ما عراقی ها با غین و عین شامی ها فرق می کند. امان از کوزه هایشان کوزه که نه ، بلای سیاه. مسلمان نشنود ، کافر نبیند. از همشیره ها کسی حامله نیست؟

یکی از مردم : ترس از لشکر شام عقل و هوش از سرت پرانده. کوزه چه ربطی دارد به زن حامله؟

منافق : ربطش این است که نمی خواهم قاتل طفلی از مسلمانان باشم. زن حامله بشنود داخل کوزه های شامیان چه دیده ام از ترس بچه می اندازد مسلمان.

یکی از مردم : با این ادا اصول ها نصفه جانمان کردی. جان بکن. بگو در داخل کوزه ها چه دیدی؟

منافق : کژدم. کژدم های ارباز. هودج هزار شتر از کوزه بار کرده اند که پر از کژدم های ارباز است. می خواهند با منجنیق آن ها را به خانه های مدائن بیندازند.

]صدای جیغ یکی از زن ها[

منافق : عرض نکردم. خدایا توبه! به حکم تکلیف باید مسلمین را از خطری که در کمینشان است آگاه کنم. خدایا توبه.

یکی از مردم : این اباطیل همه لاف است و گزاف

یکی از مردم : خدایا ما را از شر دجال شامی حفظ کن

یکی از مردم : چطور می توانند آن همه گژدم را پر از کوزه کنند.

یکی از مردم : کوزه را پر از کژدم کرده اند، نه کژدم را پر از کوزه.

مختار : بی شک از مزدوران شام است. کت و بالش را ببندید.

کیان : بله امیر. پیاده شید

یکی از مردم : کژدم را چطور شکار می کنند که نمیرد؟

منافق : خیلی راحت، کانه آب خوردن . حیلتشان را به چشم دیده ام. سربازان شامی ملخی را بر سر چوبی می بندند و آن را به سوراخ کژدم نزدیک می کنند. کژدم به هوس طعمه بیرون می آید و به تله می افتد

کیان : شکارچیان کژدم ارباز و جنگجویان نتراشیده و نخراشیده شامی شکل من نبودند؟

منافق : چرا به صولت و هیبت دست کمی از آن ها نداری. ولی به قد و قواره ثلث آن ها هم نمی شوی. غلط نکنم شما را در جایی زیارت کرده ام . ها؟

کیان : بی غیرت! خجالت نمی کشی با این لاطائلات وحشت به جان مردم می اندازی. بی خانمانی مردم شهر و دیارت را به چند سکه فروخته ای خائن؟

منافق : ای که بشکند دست بی نمک. بیا و خوبی کن

کیان : دستانت بی نمک نیست. خائن است. من ان ها را خواهم شکست. کت و بالش را ببندید

منافق : ایها الناس فریب این دروغ زنان را نخورید. می خواهند شما را به کشتن بدهند. می خواهند شما را سپر بلای خود سازند. من مردم فروشم یا شما که یک روده راست در شکمتان نیست. چرا اخبار جنگ را پنهان می کنید؟ تسلیم شدن لشکر عراق دروغ است یا زخمی شدن حسن بن علی؟

کیان : وقتی چندتا از همان کژدم های ارباز را به جانت انداختم مغر می آیی چه ماموریتی داشته ای. ببریدش

منافق : آی مردم از لشکر تعدادی شل و کر و پیر و کور مانده اند که در ساباط منتظر ملک الموتند.

کیان : ایها الناس حقه تازه شامیان را از زبان مزدورشان شنیدید. اکنون چند کلمه ای بشنوید از امیرمختار ثقفی که از امروز عهده دار امور مدائن شده.

مختار : من گمان می کردم معاویه برای این که دل و دین جنگجویان عراق را بخرد بر پشت اشتران کوزه های پر از طلا بار کند اما این کژدم های ارباز ازهمان جنس لطایف الحیل ورق پاره هایی هستند که در صفین به نام قرآن برنیزه شدند. حقیقت این است که عراق عرب همیشه در میدان نبرد حریف قدر و قلدری برای شام بوده و هست. شامیان اگر مرد جنگ بودند دست به دامن کژدم های ارباز نمی شدند. ان ها نتمام امیدشان به جهل شما بسته. همان گونه که پیش از این طلایه داران لشکر عراق قبل از این که وارد میدان نبرد شوند مغلوب طلاهای معاویه شدند. جماعت! مجتبی زخم برداشته. نه در میدان جنگ، و نه به دست نیروهای شام. او در تاریکی شب و تیغ جفای خوارج مجروح گشته. امروز شهر شما، شهر مدائن میزبان پسر پیامبر است که شکرخدا جراحتشان رو به بهبودی است و به زودی از بستر برخاسته ، پاسخی دندان شکن به لاف و گزاف های معاویه خواهند داد. و اما من! من مختار ثفقی از امروز بنا دارم در این شهر هر ندای خائنانه و مشکوکی را در نطفه خفه کنم و این شهر ، شهر مدائن شهر شما را به یاری خدا از لوث وجود مزدوران شام پاک کنم.

زنده باد مختار

سکانس 4

ازرق (یکی از خوارج) : بای ذنب قتلت. ای مردم مدائن! به کدامین گناه می خواهند شما را طعمه جنگ بیهوده کنند. شما امروز میزبان کسی هستید که ابایی ندارد خونتان ریخته شود ، اموالتان به غارت رود و ناموستان به حراج. دیر نباشد که شامیان با منجنیق ها و قاروره های نفتین رومی آتش بر سرتان ببارند و شما را در خانه و کاشانه تان زنده زنده بسوزانند. چرا حسن بن علی باید به شهر شما بیاید وقتی می داند جنک را باخته و معاویه برای سرش وعده ها کرده. من از اردوی مجاهدانی می آیم که امروز عزادار برادر شهیدشان جراح بن سنانند. شهیدی که فقط به قصد قربت بر پسرابوتراب زخم زد و خود به فیض شهادت رسید. لا حکم الا لله

صدای خوارج : لا حکم الا لله

ازرق : برادران در کجای شریعت محمد آمده که حکومت مثل ایران و روم باید موروثی باشد؟ معاویه برای پسرک طناز کبوترباز و میمون بازش سرودست می شکند و پسران علی که از خویشاوندی با پیامبر سواستفاده می کنند

یکی از علویان : خوب دور برداشته ای ازرق. رجز خواندن در میدان خالی شهامت نمی خواهد. نفرین بر شما خارجی ها که مایه ننگ و نفرت عربید. شما که امروز معاویه را کافر می دانید چطور شد که در صفین به مسلمانیش شهادت دادید و در برابر قرآن های که بر نیزه کردند سجده کردید؟

ازرق : می شنوید برادران؟ ما را متهم می کنند ه از دین خارج شده ایم در حالی که وفادارترین امت به شریعت احمدیم. حرف دیروز و امرزمان یکی است، نه معاویه نه علی و نه فرزندانشان. تا این ها بر سرکار باشند جنگ برادرکشان تمامی ندارد و اعضا و جوار مسلمین بر خاک است و فتنه برجا. به خدا قسم با وجود فتنه اموی و علوی فضیلتی بالاتر از جهاد نیست. لا حکم الا لله.

-        ایهاالناس ابواسحاق

-        حریف اصل کاری آمد

-        جرات دارید در بوده مختار رجز بخوانید

-        این نزاع حالا تماشا دارد

-        چطورشد مختار از امر زراعت دل کنده؟

-        شنیده ام سپهسالار لشکر عراق شده

-        جارچیان خبر امارتش بر مدائن را جار می زدند

-        امیر مدائن که بود

-        مختار امیرنبود بنده خدا. امیر مدائن عموی مختار است.

مختار : عجیب است که خفاش ها روز روشن به میدان آمده اند. تا جایی که من می دانم خفاش از نور گریزان است و در تاریکی شب طعمه اش را صید می کند

ازرق : تو که بی طرف بودی و پشت به جنگ برادرکشان داشتی ابواسحاق. پس حقیقت دارد که تو را هم فریفته اند. تو به چه طمعی دینت را به دنیا فروخته ای مختار؟

مختار : پادشاهی عراق. می ارزد؟ می دانی چرا در این جنگ به قول تو برادرکشان بی طرف بودم؟ دلیلش عصبانیت از عدالتی است که به امثال شما حیوانات فرصت می دهد تا آشکارا شمشیر ببندید و جولان بدهید و در میان عوام الناس بچرخید و افکار ضاله تان را جار کنید. خوارج از نظر من کافران حربی اند و مهدورالدم، چه شمشیر بکشند چه شمشیر نکشند. این بار را فقط همین بار را به حکم والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس از خونتان می گذرم حالا گورتان را گم کنید و از جلوی چشمانم دور شوید. یک بار دیگر ببینمتان مادرتان را به عزایتان می نشانم. برو و این خبر را به رفقای خبیثت برسان

ازرق : شمشیرت هم به خوبی زبانت رجز می خواند پادشاه آینده عراق؟

مختار : من تا به حال با شمشیرم سگ نکشته ام. کیان! به جنودشیطان فرصت نفس کشیدن نمی دهید. رهایی این جماعت جفای است به رعیت. همه شان را به زندان کوشک ببرید.

کیان : بله امیر

مختار : و اما شما. خوب گوش هایتان را باز کنید. زاین پس کسی بخواهد سرخود شمشیر بکشد یا چوب و چماق بردارد و در شهر آشوب و بلوا بپا کند با من طرف است. مجرم است، چه عرب باشد یا ایرانی، اموی باشد یا علوی . از این به بعد در شهرمدائن حفظ امنیت با مختار است ، ولاغیر.

 

سکانس 5

حنانه: چرا رم کرده ای گلم؟ چرا ترسیدی؟

جاریه: مختار به میدان رفته. نشنیدی؟

حنانه: چرا . مدائن گـُر گرفته بود، مختار آبی شد براتش شهر. چه نسقی کشیده! هیچ کش جرأت عرض اندام ندارد. نشد پاسوز خانه اش کنی نه؟

جاریه: نشد حنانه. دم به تله نداد. عشق آتشین ناریه هم نتوانست منصرفش کند. گوش به هر وسوسه و نغمه ای بسته.

حنانه: تو چرا خودخوری می کنی عمرم؟ مختار به میدان امده دست عمر را بسته؟ فدای سرت. عمر می خواهد دشاه عراق بشودخب باید از مانع مختار بپرد.

جاریه: می تواند حنانه؟

حنانه: اگر تو بخواهی می تواند

جاریه: باز چه خوابی دیده؟

حنانه: خیر است عمرم. عمر و مختار از بچگی باهم رقیب بودند بلدند با هم کنار بیایند. بیا! بشنوی عمر برایت چه نقشه ای کشیده، هوش از سرت می پرد

 

سکانس 6

عرب حزرمی : این رنگرزان مجوس را بکشید.

-        بسوز گبر مجوس. تا توباشی به ولی نعمتت دهن کجی نکنی. بنال ببینم حق با اموی است یا علوی؟ ها؟ معاویه یا علی؟

-        بنال عرب نژاد پرست. پس بده اشرفی هایی را که از آخور معاویه بلعیدی. حق با کسی است که طلا دارد یا با کسی که خدا را دارد.

 سکانس 7

عرب حزرمی : بوی سرگین گاومیش به دماغت خورده کچل مجوس؟ خیال می کنی از بیت االمال پسر علی گله ای گاومیش نصیبت می شود گاومیش؟ برای من دوره ای می افتی و طومار جمع می کنی ها؟ بیا جلو. بیا جلو تا مغز نداشته ات را حرام سگ ها کنم. بیا جلو

بهرام رنگرز : بواسیرت عود کرده یا کرم به جانت افتاده؟ دق دلی کدام مرضت را می خواهی سر ما خالی کنی شیخ ابومرض؟ به توچه که من طومار جمع می کنم؟ به چه حقی در خانه من به من حکم می رانی ملعون؟

عرب حزرمی : بن حمار! تهی مغز! لشکریان شام پشت دروازه های شهر خیمه زده. معاویه بو ببرد که مدائنی حامی پسر علی است به صغیر و کبیرمان رم نمی کند.

بهرام رنگرز : های ملخ خور! تو دلت به حال مدائن و مدائنی نسوخته. همه می دانند اعراب حزرمی مزدوران معاویه اند. شما می ترسید که معاویه جیره و مواجبتان را قطع کند.

عرب حزرمی : کچل احمق معاویه ان قدر سخاوت دارد که خر در طویله می بندد در آخورش اشرفی می ریزد. تو که سنگ پسر علی را به سینه می زنی، قرار است چه گلی به سرتان بزند ،یابو؟

بهرام رنگرز : در عدالت پسر علی همین بس که ایرانی و عرب را به یک چشم می بیند. ما سر و جان می دهیم برای این مرامشان

عرب حزرمی : به خداقسم همین دلیل کفایت می کند که ما تشنه به خون پسرعلی باشیم. این آرزو را به گور می بری که عرب با عجم یکی باشد.

مختار : اعراب از کدام تیره و طایفه اند؟ گاو زبانتان را جویده؟ من زبان تک تکتان را می برم تا همه عمر معاف از معرفی باشید؟

عرب حزرمی : تو آمده ای ما را به سلابه بکشی بکش، به تیره و طایفه مان چه کار داری؟

مختار : تو سلابه نمی خواهی مردک، قلاده می خواهی ابوفتنه. شرارت همچون کرم در کاسه چشمانت لول می خورد

بهرام رنگرز : حضرت اجل! این جماعت از اعراب حزرمی اند

مختار : تو از کدام تیره عجم هایی؟

بهرام رنگرز : از عجمان دیلم

مختار : نزاع عرب حزرمی و عجم دیلمی. این یعنی جنگ، جنگ اموی و علوی. اما چرا اینجا، در مدائن؟ چرا در بازار رنگرزها. نزاع در داخل شهر یعنی آشوب یعنی جنگ ،جنگ علیه امنیت و قانون ،جنگ با فرماندارو امروز فرماندار این شهر منم. مرد می خواهم برای نبرد.

مختار : کیان!

کیان : بله امیر

مختار : نامه اعمال تک تکشان را می سنجی. هر کس که ضربتی زده یا ضربتی خورده مجرم است

بهرام رنگرز : حضرت اجل. نمی پرسید این دعوا و جرومنجر برسر چیست؟

مختار : چون چرایش به عهده قاضی است نه فرماندار

عرب حزرمی : خوردی کچل؟ این بود عدالتی که برایش خودت را تکه پاره می کردی

بهرام رنگرز : دست مریزاد مختار. خیال کردم یکه دلاور عراق عرب به میدان آمده تا شیعه خوار و خفیف نباشد. توقع داشتی در برابر فحاشی های این شیخ مریض خود فروش حزرمی لال باشم؟ او به جرم حمایت از پسر علی بر من تبر کشید. باید گردن خم می کردم تا بزند؟

مختار : کسی مُحِق باشد ترس از محکمه و قضاوت ندارد. در ضمن شیعه ای که ملعبه دست ابوفتنه شود و آب به آسیاب دشمن بریزد همان به که در زندان بماند و بپوسد

عرب حزرمی : مختار! خال المومنین معاویه بن ابوسفیان برنده جنگی است که بر سر میراث محمد برپاشده، تو و عمویت نمی توانید مانعش شوید. تو اهل درایت و سیاستی مختار. چرا حکومت عراق عرب را با پسر علی معاوضه نمی کنی؟

 

سکانس 9

صدای مردم : مرده باد منافق

مختار : این ها را چرا به زندان نبردید؟

خواستیم ملت تماشایشان کنند.

مختار : که چه بشود؟

-        اسارت این ها عبرتی است برای آشوبگران که هنوز آزادند

مختار : با آبروی مردم بازی می کنید؟ از انظار خلق دورشان کنید

-        بله امیر

 

سکانس 10

ابن مسعود : عذرموجه دارم برادران. شاید بتوانم به کمک برادر زاده ام برای چند روز معضلتان را حل کنم. ایشان برادر زاده ام مختارند

-        السلام علیک یا مختار

مختار : و علیکم السلام. بفرمایید

-        در اوصاف مختار پسر ابوعبید ثفقی بسیار شنیده ام. مفتخرم به زیارتتان

مختار : ممنونم. بفرمایید

ابن مسعود : خدارحمت کند همه اسیران خاک را. از در که داخل شدی لحظه ای خیال کردم برادرم ابوعبید آمده. نمی دانی در این لباش چقدر شبیه او شده ای. مرحبا عموجان! روسفیدم کردی. اخبارت  موبه مو ، نکته به نکته به من می رسید. عجب ضربه شستی نشان دادی. شنیده ام همه مفسدین دوبه هم زن ماست ها را کیسه کرده اند

مختار : شکرخدا نظم و امنیت برقرار شده . ماموریت بر اوضاع شهر احاطه کامل دارند.

ابن مسعود : مرحبا عموجان. ما پیش از این وقایع هرچه آذوقه در انبان داشتیم به درخواست امام فرستادیم. در حال حاضر انبارهای حکومتی مثل کف دست بنده است ، صاف و پاک. علی ای حال از کمک اهالی متمول مدائن ناامید نیستم. شما به ساباط بروید سعی می کنم فردا اولین کاروان محموله آذوقه و علیق را برایتان بفرستم

-        خداوند بر عزت و جاه و مقامتان بیفزاید. امام ده تن از یارانی چون شما را درکنار خود داشت به این مصیبت دچار نمی شد

ابن مسعود : تا مشیت الهی چه باشد برادر. شاید در این مصیبت رمتی باشد که ما نمی دانیم. جکایت امروز امام مجتبی حکایت جدش رسول خدا در احد است. یکی از برکات شکست در احد بیداری مسلمین بود.

-        بله البته. اجازه مرخصی می فرمایید؟

ابن مسعود : در پناه خدا. محفوظ باشید

-        جناب مختار! شما از نسل سلحشوران بنام و پرآوازه عراق عربید، نسل مردان پیل افکن. جایت در کنار پسرپیامبر خالی بود. سربلند و مغرور که در کنارت شمشیر بزنیم

مختار : هرآن چه خدا بخواهد سردار. درپناه حق

ابن مسعود : خدا پشت و پناهتان. شنیدی عموجان؟ تو از نسل مردان پیل افکنی. می بینی تو و پدرت در دل و ذهن مردم چه منزلتی دارید؟ حفظ این مقام و منزلت کار دشواری استو توصیه می کنی سری به اردوی امام در ساباط بزن. لشکر عراق روحیه خود را باخته. حتم دارم تو را ببینند جانی دوباره پیدا می کنند

مختار : الحق که مرد سیاستید عموجان. شما از من خواستید که در اداره امور مدائن و مراقبت از جان امام کمک احوالتان باشم. من هم به جان و دل پذیرفتم. من در حوزه فرمانداری شما تا روزی که امام در مدائن هستند از هیچ کمکی مضایقه نمی کنم اما در جنگی که فرجامش شکست و رسوایی است داخل نمی شوم.

ابن مسعود : پس نمی خواهی جبران مافات کنی

مختار : نه که نخواهم، نمی توانم.

ابن مسعود : چرا نمی توانی؟ تو قدرت و هوش فوق العاده ای در فرماندهی و اداره امور داری. تو در یک نیمه روز توانستی مدائن را مسخر کنی. چرا فکر می کنی نمی توانی سپاه مضمحل عراق را بسازی؟

مختار : مدائن را در یک نمیروز فتح کردم چون اختیار تام داشتم. چون از سیاست سرکوب استفاده کردم. امام با چنین شیوه ای موافق نیست

ابن مسعود : چرا؟

مختار : برای این که در این شیوه ممکن است انسان های بی گناه هم قربانی شوند. بهرام رنگرز نمونه اش. می دانم که بی گناه است. اما اگر او را در بند نمی کردم غوغای عرب و عجم خاموش نمی شد.

ابن مسعود : خب. این هم دلیلی است

مختار : امیدوارم اقامت امام در مدائن طولانی نشود

ابن مسعود : دلواپس چه هستی مختار؟

مختار : کشت و زرعم. امور رعیتم. کم مشغله ای نیست مشغله یک لشکر نانخور

ابن مسعود : کیان! یکی از مشغله های مهم مختار تویی. چرا این شیر شرزه را در بیشه زن و زراعت و نان و آب زندانی کرده اید؟

مختار : کیان! مشغله مهم من تویی؟

کیان : من غلام شما هستم مختار

مختار : چرا مثل چغندر سرخ شدی؟

ابن مسعود : مرحبا به این حجب و حیا و تواضع

مختار : منظورتان از این کنایه چیست؟

ابن مسعود : کیان جاریه را از من خواستگاری کرده. من رضایت تو را شرط کرده ام.

 

سکانس 11

کیان : ناراحت شدی ابواسحاق

مختار : به دوستی مان فکر می کردم

کیان : فکر بدی که نکردی؟

مختار : حقیقتش چرا. فکر می کردم نکند دوست بی ریای من به طمع خواهرم دور و بر من می پلکد. احساس عجیبی دارم کیان. جاریه خواهر ناتنی من است و در خانه من بزرگ شده. درست است من در حقش پدری کرده ام اما قبول کن صاحب اختیارش نیستم. وصلت تو با ما هم برایم احساس گنگی است. اما با این وجود من رفی ندارم امشب به خانه ما بیا و بختت را امتحان کن. رضایت من نیمی از مساله است. جواب قطعی را باید جاریه بدهد نه من

 

سکانس 12

عرب را با عجم چه وصلتی است؟

مختار : شرمنده ام کیان. امیدوارم به رفاقتمان شک نکنی

کیان : دشمنت شرمنده ابواسحاق. رفاقت با تو عسلی است که تلخی و تندی و شوری نمی تواند شیرینی اش را زایل کند. وصلت شما برایم لذت مضاعف داشت که بدبختانه فراهم نشد

مختار : بی پروایی و بی ادبی این دخترک بی جواب نمی ماند. من به اندازه قوتی که به او خورانده ام و رختی که به او پوشانده ام حق دارم ادبش کنم. مرحبا. مرحبا ام ثابت. عجب عقربی در استین پروراندی. حرمت من به درک! این بود رسم میهمان نوازی؟

ناریه : چرا کاسه کوزه را برسر من می شکنی مختار. جناب کیان! مختار در مورد تقاضای تو حرفی به من نزده بود. خیال می کردم بر حسب عادت به دیدن دوستت آمده ای. می دانستم چه خیالی دارید، جاریه را می ساختم تا لااقل اهانت نکند. من هم شرمنده ام

کیان : من این جمله را از زبان اعراب بسیار شنیده ام بانو. باکی نیست

مختار : گیس بریده گستاخ

کیان : نه ابواسحاق نه. تو را به جان کیان نه. او مغرور است و جوان. به خدا قسم غرورش آتش عشقش را به جانم افکند. تمنا می کنم صبور باشید.

مختار : تو دخالت نکن کیان. این دختر غرور و شرافت مرا لگدمال کرد

کیان : دستم به دامنتان بانو . شما کاری کنید

ناریه : چرا کاسجاریه مثل دختر من است. من برای او مادری کرده ام. سوزش چند تازیانه بهتر از عمری شکنجه در کنار مردی است که از جنس ما نیست. قصد اهانت ندارم. تو باید خودت این چیزها را می سنجیدی

 

جاریه : من باور نمی کنم پسر مردی باشی که اولین داوطلب حمله به ایران شد. پسر مردی که شهره به پیل افکن است. پسر شکارچی فیلی که پیکرش عاقبت زیر پای یک فیل ایرانی له و لورده شد. تو پسر آن پدر بودی، امروز یارغارت یک ایرانی بی نام و نشان نبود.

 

مختار : گنده تر از دهانت حرف می زنی دخترک بی چشم و روی وقیح

جاریه : من برازنده تبارم حرف می زنم مختار. من یک دختر عربم .دخترابوعبید ثقفی که برای خودش یلی بود. تو هنوز مرا به چشم دختربچه یتیمی می بینی که برادرش بر سرش منت نهاده و بزرگش کرده. تو کفیل من شدی که جانم را تصاحب کنی؟ تو برادر دلسوز من بودی این توهین را در حقم روانمی داشتی. تو چطور قبول کردی یک ایرانی بی نام و نشان با جسارت و وقاحت رسومات عرب را لگدمال هوس خود کند؟

مختار : فضیلت ما به قوم و نژاد و قبیله نیست نافهم. ما مسلمانیم. از این ایرانی بی نام و نشان چه می دانی که با کینه شتری به او می تازی؟ تو می توانستی با یک "نه" او را جواب کنی

جاریه : او به من توهین کرد کن هم پاسخ توهینش را دادم

مختار : باورم شد خون عرب های جاهلی در رگ هایت جاری است. خوب گوش کن جاریه. تا به حال فکر میکردم لقمه حلال ، خلق و خوی وحشی تو را می تواند عوض کند. از امشب به زبان اعراب جاهلی با تو سخن می کنم، به زبان همان تیره و تبار که این قدر به آن ها می بالی. تو بر سر سفر من استخوان ترکاندی پس کنیز من هستی

جاریه : تا به حال هم همین بوده. تو همیشه به چشم یک کنیز به من نگاه کرده ای. تو ارباب منی نه برادرم. می توانی به هر قیمتی که دلت می خواهد مرا به رفیق ایرانیت بفروشی.

مختار : کیان عروس می خواهد نه عقرب. من تو را نمی فروشم هیچ وقتو آن قدر بی شوهر بمان تا موهای سرت رنگ دندان هایت شوند

 

سکانس 13

مختار : دست مریزاد با این تحفه ای که ادب کردی

من حریفش نشدم مختار. او دختری غمگین و تنهاست. امروز از خوشبختی دخترانی حرف می زد که زنده به گور شدند. آرزو می کرد کاش پسر به دنیا آمده بود. می ترسم دیوانه شده باشد

مختار : دیوانه یک عشق موهوم شده. دلت برایش می سوخت، در حقش درست مادری می کردی.

ناریه : تو که بی انصاف نبودی مختار. ق بده شوهرش را خودش انتخاب کند.

مختار : انتخاب کند، اما نه پسر سعد ابی وقاص را. برای من ننگ است که شوهر خواهرم عمر سعد باشد. ناریه! غرورم را زخمی کنی، عشقم را سرمی برم

 

سکانس14

مختار : دیدی؟ "عرب را با عجم چه وصلتی است!" از زبان من جواب رد می شنیدی، ممکن بود هزارجور فکروخیال ناحور کنی. خواستم جواب "نه" را خودت از زبان این دخترک خیره سر یاغی بشنوی. مختاری که در میدان نبرد نعره اش یک فوج را می لرزاند و موی بر تنشان راست می کند در قلمرو خانه اش به قدر یک موش هم اثر ندارد. رقت انگیز تر این که مختار ، شیعهع علی، عاشق دختری شد که پیامبر پدرش را زیانکار خوانده. رسوایی این عشق هفت پشت مرا کفایت می کند. نه کیان . تو نه. تو شیعه مخلص علی، همبالینی می خواهی شایسته مرامت. این ننگ مرا بس که عمر سعد، این روباه کثیف مکار، زیرپای جاریه نشسته و به اعتبار اوازه پدرش او را اغفال کرده. دستم به این دجاله برسد گردنش را خورد می کنم

 

عمر : مرحبا ! احسنت! برای عمربن سعدبن ابی وقاص که مختار ابوعبید ثقفی دسمن اوست. از این که خشم مختار بزرگ را برانگیخته ام احساس غرور می کنم

مختار : امشب در این خانه چه خبر است؟ کدام بی صفت خائنی این دسیسه را چیده؟ آمده ای با شرافت و آبروی من بازی کنی حرامزاده؟

زورنزن مومن. خدای نکرده باد فتق دچار می شوی. کوشک سفید میدان حرب نیست که شمشیر می کشی. غلاف عمو زاده! من به مهمانی آمده ام. شمشیر کشیدن به روی مهمانی که شمشیر ندارد رسم جوانمردی نیست.

مختار : نجاستی که حریم این خانه را آلوده کرده فقط با خون پاک می شود. امشب این خانه مسلخ یکی از ما دوتاست. نمی خواهم ورد زبان ها شود عمر سعد بی دفاع بود و مختار جانش را گرفت. فرصت می دهم با خنجری که برکمر بسته ای از خودت دفاع کنی.

عمر : پس آن چه درباره فهم و درایت تو شنیده ام مبالغه بوده.

ذربی برو به عموی مختا رخبر بده! زود!

بله یا بانو. چشم

عمر : نمی خواهی جرمم را معلوم کنی و بعد مرا بکشی؟

مختار : جرمت را بر سنگ قبرت حک می کنم. از خودت دفاع کن

عمر : من به خواستگار ی جاریه آمده ام نه به جنگ

مختار : برای خواستگاری جاریه باید بر نعش من بگذری

عمر : من تو را نمی کشم چون نمی خواهم اشک های جاریه را ببینم

ناریه جان دستم به دامنت. تو می توانی مختار را رام کنی

می ترسم جاریه. او امشب بدجوری زخمی شده.

عمر : خرنشو مختار. ما می توانیم موضوع را مرد و مردانه حل کنیم

مختار : من در مقابل خود مرد نمی بینم. تو مرد بودی همچون سگی باوفا بر درگاه آل امیه واق واق نمی کردی. پدرت را معاویه به زهر کشت، تو به جای انتقام دست بوس و پابوس پسر ابوسفیان شدی. کسی که برخون پدر تف می کند همچون حیوانی است که شکمش را از مردار خود پرمی کند. خنجر بکش نامرد لاشخور. از خودت دفاع کن

عمر : یادت باشد خودت خواستی. من امشب با نیت خیر به این خانه آمدم، افسوس شر نصیبم شد. خوب ضربه می زنی مختار. اما من هم پسر جنگم. امشب یا بر زندانبان دیوانه و هار قلعه عشق غلبه می کنم یا در راه وصال معشوق سروجان می بازم

ناریه جان. تا عشقش را نکشته کاری کن. عاقبت این جنگ جامه عزایی است که یکی از ما دوتن می پوشد

من هم دست و پایم را گم کرده ام جاریه . تا به حال مختار را به این حال ندیده بودم. قلم پایت بشکند ذربی! کجا رفتی؟ فقط سعید می تواند اتش این جنگ را خاموش کند

عمر : امشب ثابت می کنم که پسر فاتح ایرانم.

مختار : پسر سردار فاتح ایران! اندک آبرویی برایت مانده باشد میراث پدری است. به فتوحات پدر نازیدن هنر نیست. خودت چه داری سگ باوفای اموی؟

عمر : می بینم چطور در گل مانده ای. خرخسته علوی. حریف بی هنر طلبیدن که این همه عرّ و عور ندارد

ابن مسعود : مختار! دست نگهدار جان عمو! تو کجا و کوشک سفید کجا پسر سعد؟

عمر : برای امر خیر آمدم. سگ قلاده شکسته کوشکتان چنگ و دندانش را به رخم کشید

ابن مسعود : چه امر خیری مردک؟

عمر : به خواستگاری جاریه آمدم

ابن مسعود : اویی که خر است کابقی را هم مثل خود خر می پندارد. خواستگاری رفتن رسم و رسوماتی دارد خروس بی محل. تو بی اذن صاحب خانه ، بی آن که دق الباب کنی ، آن هم در شبی که کوشک میزبان پسر پیامبر است به این امارت حکومتی آمده ای ، که دختر مطالبه کنی؟

عمر : خب کجای این کار جرم است؟ بی اذن صاحب خانه آمدم چون می دانستم روی خوش نشان نمی دهد. دق الباب نکردم چون می دانستم در به رویم باز نمی کند. امشب کوشک میزبان پسر پیامبر است؟ خب من هم آمده ام تا سنت حسنه پیامبر را احیا کنم.

ابن مسعود : یک جایی از کارت را غلط محاسبه کرده ای عمر. مقرر کرده بودیم هر کس بی اذن دخول داخل در کوشک شود خونش را بریزند. تو چطور وارد کوشک شده ای و هنوز زنده ای؟

عمر : خب . از اقبال بلندم بوده که هنوز زنده ام. عنایت بفرمایید خونم را ریخته اند.

ابن مسعود : تو اقبالت بلند نبوده. یحتمل برج و باروی کوشک ما محکم نبوده. شاید هم دروازه بانمان با کیسه ای درهم و دینار شل شده. به زودی معلوم می شود پشت این خواستگاری مشکوک چه نیت شومی پنهان بوده. دربندش کنید.

عمر : تو که مرد عاقل و باتقوایی هستی حضرت والی. به کدام دلیل محکمه پسند مرا محکوم می کنی؟

ابن مسعود : هنوز حکمی صادر نشده. تو چند روزی مهمان کوشکی

عمر : حضرت والی! برای پسر علی برج و بارویی نمانده که من بخواهم فتحش بکنم. شما بیهوده به من مظنونید.

همین جا را غلط محاسبه کرده ای. من تا وقتی میزبان پسر پیامبر باشم بنادارم به شیوه شیاطین شامی حکومت کنم. دلیل دندان گیری داشتی حاضرن در محکمه بشنوم.

مختار : این کفتار را به من بسپارید عموجان. قول می دهم زبانش را باز کنم

ابن مسعود : به یک شرط مختار، قول بده او را نکشی

 

پایان قسمت دوم

تهیه و تنظیم (برگردان از نسخه پخش شده از سیما ) : اسماعیل غلامی حاجی آبادی